دلتنگی ...
پسر حوا رفته سفر ... امروز صبح رفت قرار بود شب بیاد یعنی غروب حالا معلوم نیست کی برگرده .
اه انقدر از چشم انتظاری بدم میاد که نگو. شاید شب بیاد شاید فردا هم نیاد نمیدونم کاراش که حساب کتاب نداره.
امروز روز بدی نبود نقشه داشتم خونه تکونی کنم اما با رفتن پسر حوا دلم گرفت بعد هم کلی دلشوره و نگرانی که سالم برسه، به مقصد هیچی دیگه دستی دستی هیچ کاری انجام نشد. من نمی دونم عید که میخواد بشه چرا همه این همه حول میزنن بدو بدو خرید بدو بدو خونه تکونی انگار خدای نکرده می خواد دنیا به آخر برسه بابا به خدا عید می خواد بشه نه این که دنیا تموم بشه حالا از خرید عید و خونه تکونی گذشته خریدن مایحتاج منزل بدتره همه جا صف بعضی وقتها با خودم فکر می کنم انگار برگشتیم زمان جنگ، صف صف آدم کلافه میشه برای یک کیلو میوه چقدر باید معطل بشی فروشگاه میری یک جور دیگه شلوغ اصلا نمی شه خرید کرد .
من کلا با زندگی توی تهران مشکل دارم یادمه کوچیک بودم خیابونها اینقدر شلوغ نبود چقدر خوب بود یادش بخیر... اما الان اصلا به هیچ کاری نمی رسی زمان عادی این همه ترافیک و شلوغی و درهم برهمی وای به زمانی که عید میخواد بشه دیگه هیچی اصلا کاری انجام ندی سنگین تری.
(پسر حوا زود بیا نیستی دست و دلم به هیچ کاری نمی ره) .