دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

بی تابی های من...

خوابم نمی بره ... دوری از تو خواب و از چشمام می بره

بودن در کنارت زمان و از یادم می بره ... مثل همیشه عاشقانه باهم بودیم و خداحافظی کردیم اما

از لحظه ای که ازت جدا میشم دلم تنگ می شه و بی قرار میشم ...

تو به من میگی خوددار باش و بی تابی نکن اما این دل و تو چنگ فشردن و دم نزدن خیلی سخته عزیزم...

تمام لحظه های من پر شده از تو نفسهام بوی تورا گرفته و قلبم... قلبم تورا صدا می کنه...

وقتی با تو هستم مثل یک قاصدک سبک و آزادم دلم میخواد با نسیمی که از پنجره میاد توی اتاق همسفر بشم به سمت تو روی شونه های محکم و مردونه ات بشینم و خودم و به گونه ات بکشم... و در گوشت آروم نجوا کنم که عاشقتم... عشق من

کاش یک قاصدک بودم و آزاد و رها در تمام رویاهایی که باهم داریم پرواز می کردم به کنار ساحل دریا زیر نم نم بارون... کاش

باورم نمی شه اینهمه عشق و در خودم ... یک گرمای خاصی روی گونه ام مینشینه وقتی که به چشمات فکر می کنم ... قلبم به تپش می افته انقدر تند میزنه که واقعا احساس می کنم از سینه الان می زنه بیرون...

نمی دونم سرنوشت چی را به انتظارمون گذاشته اما این را می دونم که هرچی می خواد بشه بشه ... برام اصلا مهم نیست .

خیلی میترسم خیلی .... تو می گی حساس شدم نمی دونم .... میگی بهونه میگیرم نمی دونم ...

همش میترسم که خودخواه بشم و تو را فقط برای خودم بخواهم... از خیلی چیزها می ترسم که می دونم اصلا منطقی نیستند اما میدونی من یک زنم با هزاران احساسات عجیب و غریب که برای خودم هم ناشناخته هستند...

بعضی وقتها خیلی بی پروا میشم ... چنان که از خودم میترسم... عشق آدم و بی پروا می کنه مگه نه؟!

خیلی دلتنگ و بی تابم دلم صدای دریا و می خواد ... ماسه ها ی خیس و با انگشتای پام حس کنم ... موجهای بلند و خشمگین با غرش به ساحل و صخره ها بکوبند و من زیر باران ریز بازوهام بغل کنم و روی پوست تنم بارون و بکشم ... چشمام و ببندم و با همه وجودم عشقت و حس کنم و از خوشی لبریز بشم...

نمی دونم این دوری ها و جدایی ها کی تموم میشه . نمیدونم خیلی خسته هستم خیلی ... احساس میکنم هزار سال زندگی کردم...

تو تنها امید منی و دلیل زندگی و زنده بودنم

قلبم داره ذره ذره آب می شه و در عشقت می سوزم چقدر اینجور فنا شدن و دوست دارم...



+ نوشته شده در  جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 2:11  توسط پسر حوا و دختر آدم 

شعری برای تو...

خورشید من باش

طلایه نگاهت

نوازشی ست بر تن خستگی هایم

  *  *  *

در این کج و پیچ سرما

همچون برگی کز شاخه جداست،

در تب و تاب رسیدن به آرامشم

در التهاب لحظه های بی اعتبار...

 

نوای دلتنگی

در سکوت شب،

                جاری ست

تا انتهای حزن

                 تا نهایت تاریکی

  *  *  *

احساس حضور داغت

در قلب بی تابم...

 

ای کاش عشق نبود

یا اگر بود این چنین تب دار و یکباره نبود

چون موجی از شادی

                    بر ساحل قلبم

                                  نمی کوبید

  *  *  *

شب

انگشتان تب دارش را

می کشد بر شیشه ی نازک دلم

«پرواز کن

        پرواز کن

               رها شو در باد

در سایه بی اعتبار فردا

در موج های پر التهاب لحظه ها

                                   رها کن خود را

جاری شو با من

                 تا بهار

                      تا سحر

                          تا امید»



+ نوشته شده در  سه شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 13:21  توسط پسر حوا و دختر آدم 

عشق...

زندگی خیلی سسته ... لحظه هایش همه بی اعتبارن هیچ چیز ثابت نیست و ثابت نمی مونه...

تنها عشق که به زندگی و لحظه هایش رنگ می بخشه و بهاء می ده...

فرصتها خیلی کم هستن. اینکه شانس بیاری و به یکی از این فرصتها به موقع برسی اون مهمه...

سخته که همیشه دیر برسی... خیلی سخته...

همیشه به آدمهایی که در زندگی ثبات داشتند غبطه خوردم چون خودم آدم با ثباتی نبودم پر از احساسات ضد و نقیض و عجیب غریب...

باران همیشه من و غمگین می کنه یک حس تازگی توأم با درد... یک روح عجیبی را در من بیدار می کنه. هم عاشقم می کنه و هم غمگین...

امروز بارون آمد. چه لحظه های خوشی با تو زیرش گذروندم... قطره های بارون روی پوستم بی تابم می کرد من از درون داغ بودم و ملتهب و بارون سرد و روحنواز...

کاش امشب با همه تنهایی و سختی هایش تموم نشه...

کاش زمان را میشد ثابت کرد و فقط در یک لحظه زندگی کرد و اون لحظه هی و هماره تکرار میشد و تکرار میشد تا ابد...

خیلی دلتنگتم اما در نبودنت عشق موج می زنده که در بودنت در کنارم نیز...

اینکه از این راه دور حست می کنم خیلی هیجان انگیز و شوق آوره نمی دونم چرا اینطوره ...

لذتی توأم با درد...

دل بستن زیاد هم راحت نیست وقتی سخت دل می بازی سخت هم دل می کنی نمی دونم چرا؟!

آخ که چقدر به آغوشت و گرمای وجودت محتاجم...



+ نوشته شده در  دو شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:33  توسط پسر حوا و دختر آدم 

درد...

فشار و درد زیادی دارم...

دلم میخواد فرار کنم...

دلم میخواد به همه چیز چنگ بزنم... دلم میخواد جاری بشم تا ابدیت و پیوستن به خاطره ها...

مثل یک گلبرگ زرد و خشک لای برگ های کتاب شعرت...

مثل یک رویای خیس...

مثل یک سایه... که با رفتن آفتاب رنگ میبازه...

گاهی وقتها در اوج نخواستن دوست داری به همه چیز چنگ بزنی... گاهی وقتها در اوج تنهایی عاشق تنهایی هستی ... گاهی وقتها دلم می خواد فریاد بزنم و به خدا بگم حق من این نبود. من عاشقانه تو را پرستش کردم و سهم من همه رنج شد و رنج شد و رنج...

قصه ما شده قصه اون دختر بدجنس داستان سیندرلا که خودشو بزور تو سرنوشت سیندرلا جا می کنه و شاهزاده ی رویاهاشو می دزده ... خوبه که آخر این قصه دختر بدجنس تنها می مونه این خوبه که سیندرلای قصه به پرنسسش میرسه...

تو زندگی و تقسیم سرنوشت آدمها 2 دسته میشن... یک عده کسانی که با دست پر از صف بیرون میان و یک عده کسانی که دست خالی می مونند و هی دست و پا می زنند که سهمی از عشق داشته باشند...

من جزو دسته دوم هستم... و می دونم که خدا میخواد دستهای من همیشه خالی باشه خدا میخواد که من بهش بگم باشه عشق مال دیگران و من با یاد عشقم زندگی می کنم...

ولی همیشه این سوال برایم پیش میاد که چرا؟... چرا؟!



+ نوشته شده در  دو شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:16  توسط پسر حوا و دختر آدم 

وحشت...

همه وحشتم همیشه توی زندگی این بود که به چیزی که مال من نیست عادت کنم و اون را مال خودم بدونم...

چقدر یادآوری این موضوع که تو مال من نیستی سخت و دردناکه...

(تا اینکه امروز تو آمدی و طلب امانتت را کردی...)

امانتی که آرامش من شد و دلیل زندگیم...

چقدر بهت گفتم تو مال من نیستی و اصرار کردی که نه هستم. می دونستم امروز میاد و من مثل یک پر سست و بی پناه دستخوش باد، به این سو و آن سو کشیده می شم. ای کاش گذاشته بودی در مرداب زندگی ام زیر هزاران چیز غربت بار و پوسیده مدفون می موندم...

اما حالا که روی این آب زلال از احساسات و عشقت سوارم و سرخوش و مست پیش میرم... رسیدی به دریا و جاری شدی ... دریای بیکران عشقی که من و با موجهایش به ساحل بی رحم و تاریک تنهایی می کوبه...

می دونم این بازی موجها تموم میشه و من دیر یا زود توی این ساحل با تنی خیس و خسته می نشینم...

ولی اینبار دیگه منتظر باد نمی نشینم تا منو همسفر خودش کنه ... زیر ماسه های ساحل قایم میشم تا حداقل اینجوری نزدیکت باشم و از دور عشقبازی تو را با دریا شاهد باشم.

شاید سهم من از زندگی کردن این بود که شاهد عاشقی باشم... سهم من این شد...

وقتی به تو گفتم که هیچ سهمی ندارم و حقی، سوزشی در قلبم احساس کردم که از قلب تو برمیخواست...

غصه نخور عزیزم این سرنوشت مال منه نه تو.

تو تا ابد جاری می شوی و به همه طراوت می بخشی... تو تا ابد جاری می شوی وسعت میگیری تا آسمان... و من روی ماسه ها همیشه منتظرت می نشینم تا شاید قطره های یاد تو از آسمان بر تن خسته ام ببارد...

از من میخواهی کنارت بمونم باشه...

از من میخواهی عاشق هم باشیم، باشه...

همین جا روی ساحل برای همیشه برایت می مونم همیشه عاشقت می مونم...همیشه...

کاش از جنس تو بودم... بارانی



+ نوشته شده در  دو شنبه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:54  توسط پسر حوا و دختر آدم 

لحظه های بیقراری...

حس مرگ را در وجودم، حس می کنم... از رگهایم بالا  می رود... طعم تلخی در دهانم...

قبل از دیدن تو همه چیز تمام بود دلیلی برای بودن نبود روزها پی از پی هم می رفت

از شتاب مردم برای زندگی در تعجب بودم. از تلاش مردم برای بودن، ساختن و ادامه دادن... از اینهمه اشتیاق که میل زندگی را می مکید، مات بودم.

دلیلی برای زندگی نداشتم و فقط انتظار می کشیدم. آمدی ...

با لجبازی، با عشق، با تب و با التهاب، موج زدی در تمام لحظه های تاریکم...

وجودم را لبریز از زندگی کردی... شدی دلیل بودنم... شدی دلیل خنده های بی دلیل و پی در پی ام... اما حالا چی؟! حالا من کجای این سطح بی اعتبار و سست ایستاده ام؟!

باز هم چیزی نیست باز هم خالی و پوچم... مثل سارقی می مونم که دزدی نکرده مچش را گرفته اند... انگار که همیشه منتظریم تا به بهانه ای دستخوش طوفان بی رحم سرنوشت شویم...

از بازی روزگار خسته ام... از بی خودی خندیدن و تظاهر خسته ام...

شاید اگر نباشم تو خوشبخت شوی و گاهگاهی یادی از دخترکی که با گیسوهای پریشان در باد، به روی تو آغوش می گشود بیافتی ... شاید

دخترک ترسانی که زخمه های روزگار بر پیکرش نقش بسته بود و تنها خواسته اش آرامش و عشق بود. شاید مرگ بتواند انتقام ما را از سرنوشت بگیرد...

شاید

 



+ نوشته شده در  دو شنبه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:21  توسط پسر حوا و دختر آدم 

نمی دونم کجا اشتباه کردم ... نمی دونم چرا اینقدر دلتنگتم...

همه لحظه هامو شریک شد... شاید من نباید باشم... شاید بودن من اشتباه بود...

دارم خرد می شم مثل شن میر یزم.... کاش دلم سنگی بود...

ولی میدونی که به عشق تو زنده ام نه؟

خیلی خسته ام... الان دوری تورا بیشتر از همیشه احساس می کنم

دلتنگتم ... دلتنگ

بی تابتم... بی تاب

احساس می کنم همه چیز متزلزل شده... احساس می کنم همه چیز بی اعتبار شده...

همه ی هستی من شده منتظرت بودن ....

دیدن تو... اون چشمای مهربانت

دستهای گرمت ... شنیدن صدات که آرومم می کنه...

_شریک لحظه های بی اعتبار، مراقبش باش دلش نشکنه ... یک وقت غصه نخوره ...

بهش سخت نگیر... خیلی مهربونه ... آخه دلش دریاییه...

هواش هوای بارونیه... نگاهش نگاهش ابری نشه... دلتنگ نشه

نگذار نبودنم و حس کنه... نگذار یاد اشکهای من غمگینش کنه...

من همین جا منتظرش می مونم.... می مونم تا بیاد...  

 



+ نوشته شده در  جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 19:24  توسط پسر حوا و دختر آدم 

لحظه های بدون تو...

وقتی که اسمشو گفتی دلم لرزید... دیگر صدات و نمی شنیدم... نفسم به شماره افتاد... قلبم داشت از جا کنده میشد... تو هم حالت از من بهتر نبود... پریشون...

حالا امشب... دلم تیر میکشه... درد دارم... یواش یواش جای اش را بین ما باز می کنه... از این فاصله ها بیزارم... بی زار...

حقیقت چه زود رخ نشان داد... حالا دلم داره می لرزه... حالا دیگه می ترسم... حالا دیگه دردم هزار برابر شده... حالا دیگه همیشه چشمام بارونیه...

امروز چه روزیه ؟... تو می دونی؟...

اینکه فکر کنم چیزی نیست نمیشه... باور کن سخته... نمی دونی چه حالی دارم... دلم می خواد فریاد بزنم... اما صدام در نمی یاد... ته حلقم میشکنه... دست و دلم می لرزه... دلم بی تابی می کنه...

چرا سهم ما این شد... همیشه میگی ما می دونستیم... اما الان من نمی فهمم... نمی تونم بفهمم...

نمی تونم ترا تقسیم کنم... درد دارم... درد زیادی رو قلبم سنگینی میکنه... نگو بی تابی نکن... دست خودم نیست...

بزار روی شونه هات گریه کنم... تنها پناهگاه قلب دلتنگم...

 

 



+ نوشته شده در  جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 1:41  توسط پسر حوا و دختر آدم