سکوت تو...
نمی دونم چی شده و چرا سکوت کردی، بعضی وقتها احساس میکنم که مزاحم آرامشتم و خلوت تو را بهم میزنم
ولی وقتی اینطور سکوت میکنی دلم میگیره و الان واقعا احساس می کنم از من فاصله میگیری، در هر حال همین که کنارتم حتی اگر حرفی نزنی برای من یک دنیاست...
دلم خیلی گرفته خیلی احساس تنهایی میکنم و خیلی از آینده می ترسم. الان چند روز که احساس بی پناهی میکنم و تنهایی... نمی دونم که بعد از این همه سال نداشتن آرزو حالا که یک آرزو دارم، بهش می رسم یا نه اما اینو خوب میدونم که حتی اگه به آرزوم هم برسم باز هم دل نگرانیهام تمومی نداره...
بعضی وقتها باخودم فکر میکنم که کارم اشتباه بود باید به پای دلم زنجیر محکم تری می بستم و جلوشو میگرفتم، دلم نمیخواد که زندگیتو خراب کنم من کلا آدم زیاد جالبی نیستم و ایرادهای زیادی دارم ... اما این حسی که در درونم موج میزنه این شوق دیدنت ... من و بی تاب میکنه پیش خودم میگم هرچه باداباد نمیشه به دل بگی هیس سکوت کن فریاد نکن تمنا نکن عاشق نشو ، نمیشه فهمید که کی و چرا و چطور عاشق میشی اما وقتی عاشق میشی نمی تونی برای دلت دلیل و منطق بیاری و قانعش کنی حتی اگه این عشق باعث ویرون شدن زندگیت بشه، نمیشه جلوش را گرفت.
همیشه به خودم نهیب میزنم که اینقدر بی طاقت نباش، ولی همیشه آسمون ریسمون بافتن هم کمکم نمی کنه ...
نگرانم خیلی نگرانم... نگران تو هستم
با من حرف بزن که شنیدن صدایت مثل آوای موسیقی به تار های دلم ترنم خوشیست که هر نت آن تکرار نشدنیست
تو برای من مثل بارش باران بر کویری پس باران من ببار بر تن خسته من و سیرابم کن ...