دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

بزار تا همیشه همسفر رویا باشم...

اینجا دنیای ماست... دنیای کوچیک من و تو

میخوام همین جا تا ابد بمونم میخوام همینجا تو همین حال و

هوا بمونم

نه، دیگه نمی خوام جلو برم پیش برم... میخوام همینجا،

همین طوری بمونم

بمونم تا ابد

رویا ببافم و تو رویای تو زندگی کنم

همین جا، بدور از تمام حقایق تلخ زندگی و بدور از

تمام دوری ها

بزار خیال کنم که اینجا حداقل اینجا پیشتم

میخوام اینجا بشینم و رویا ببافم ... تا ابد

میخوام از همه چیز فرار کنم و اینجا تنها جاییه که هیچکس،

هیچکس جز تو پیدام نمی کنه

بزار اینجا بمونم تا ابد...

تو رویاها...

تو خیال، خیال تو...

بزار تو رویاهات گم بشم... تا ابد، تا همیشه

بزار با خاطره ها همراه بمونم تا همیشه

همسفر باد بشم، توی تصویر خیال زندگی کنم و شاد باشم

بزار، بزار با خیال بودنت در کنارم تا ابد زندگی کنم

خسته ام، پسر حوا خسته ام

از حقیقت و تلخیاش خسته ام

دیگه نمی تونم ، خواهش میکنم خواهش میکنم بزار

تو خیالت زندگی کنم

اینجا، اینجا میتونم لمست کنم

اینجا همه چیز خوبه، همه چیز عالیه

تو هستی، تو

تو کنارمی تا همیشه، تا ابد... تا ابد.

 



+ نوشته شده در  پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:20  توسط پسر حوا و دختر آدم 

سرگشته و حیرانم...

سرگشته و حیرانم...

در به در میان لحظه ها... در عبور از میان سایه ها...

دلم برایت تنگ شده

شاید بگی چقدر بی طاقتم شاید بگی چقدر بی تابی می کنم، اما

دلم برایت تنگ شده

از همون لحظه خداحافظی و رفتنت.

بعضی وقتها با خودم میگم کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم

می دونی این عشق نیست دیگه...

این جنونِ، جنون

یک لحظه بی تو بودن انگار که سالهاست ندیدمت... شیرینم

وقتی کنارم هستی انگار که همه چیز خوبه و عالی... انگار

که دنیا هفت رنگِ، اما

وقتی که نیستی انگار که همه چیز خاکستریه

من دَووم نمیارم می دونم من از این فاصله ها از این

دلتنگی ها زنده بیرون نمیام

درد داره این عشق درد...

تو میگی همه چیز خوبه لذت ببر خوشحال باش، تو میدونستی

من اگه عاشق بشم تا آخرش میرم اما من نمی دونستم که

عشق این همه میتونه پر از درد باشه ... یادم رفته بود

سالها گذشته بود که اومدی دلمو از زیر هزار تا چیز غربتبار

کشیدی بیرون

عشق آمد با رنگ بویی جدید... اما اینبار نوعی دیگر

پخته تر و کامل تر...

لحظه هام پر شده از تو ... هوا پر شده از عطر تو...

دلم، دلم آرامش نداره این همه التهاب ...

نازنینم

نگاه من همیشه براهته و منتظر  ...

چرا بارون نمیاد ؟!

اشکهای من بند نمیاد ... نه عزیزم نگرانم نباش ، خوبم

اینا اشک درد و رنج نیست اینا اشکی که از قلبم به چشمام

جاری میشه و می باره

اینا شبنم عشقِ

دوستت دارم پسرِ حوا



+ نوشته شده در  دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت 2:7  توسط پسر حوا و دختر آدم 

نگرانم ...

هرگز از رفتن سخن مگوی

که زندگیم بر سست پایه های

عشق تو

        لرزان است...

هرگز از رفتن سخن مگوی

که بند بند دلم

    از وحشت نبودنت

        طنین می گیرد

               فریاد می زند:

                       « سوخته، دل پرپر

                                  بدرقه ی راهت»

 

   *  *  *

ترس

    و چیزی هولناک تر از این

                     جای خالی تو

                            مرگ من است

چون مردگانی متحرک

زندگی برایم بی معنا، بی معنا

                    ادامه خواهد یافت...

 

خدایا!

    چنان می خواهی؟

                       آن شود...

اما

      عشقم را

                   پایانی نیست...



+ نوشته شده در  پنج شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت 23:41  توسط پسر حوا و دختر آدم 

صدای قلبم و میشنوی؟...

 

نمی دونم قلبم و چطوری آروم کنم

این همه عشق از کجا میاد؟!

نمی دونم خدا ازم چی می خواد ... خیلی خسته هستم دیگه خودمو سپردم

 به دست سرنوشت این همه شیدایی ؟!...

عشقت از اعماق وجودم مثل یک چشمه می جوشه و همه وجودم و

در بر می گیره

چقدر به شونه های محکمت نیاز دارم

هرکاری میکنم که آروم بشم فایده نداره این طپش قلب و این التهاب ...

کاش کنارم بودی ... کاش

 



+ نوشته شده در  سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 2:16  توسط پسر حوا و دختر آدم 

تنهام نگذار

که تاریکی مثل خوره روحم و میخوره و تو وجودم نفوذ می کنه ...

شاید این یک اشتباه باشه که دل می بازیم ولی وقتی عاشق می شی

 گریزی نیست



+ نوشته شده در  سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:48  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دلم امشب هوای باتو بودن داره...



+ نوشته شده در  دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:56  توسط پسر حوا و دختر آدم 

شب و دلتنگی های من...

 

 

آخ که اگه بدونی چقدر دلتنگتم...

عزیزم این دوری و این فاصله ها داره من و از بین می بره... این چه

حسیه که از این فاصله دور از دلت به دلم جاری میشه مثل یک نسیم

دلتنگی و بی قراری وجودم و زیر و رو می کنه

اگه بدونی چقدر بی تاب توام

دل تنگ چشمای پر عشقت

دلتنگ دستهای پر مهرت

گرمای تنت که بی قرارم می کنه...

نزدیک ترین کسم شده غم عشقت روزا با هم حرف می زنیم درد دل

می کنیم اون از تو می گه من از تو میگم عاشق میشیم دلتنگ میشیم

اشک می شیم بارون میشیم می باریم ...

کم کم دارم می شم مثل اون عاشقای دیوونه و تنها...

آخرش بخاطرت سر به بیابون می گذارم پرسون پرسون می رم تا

نشونیت و پیدا کنم از غریبه و آشنا پیر و جوون نشونیت و می گیرم

و میام تا پیدات کنم ...

عزیزترینم می دونم که یک روز میاد که دیگه نمی تونی بیای پیشم 

اگه یک روزی روزگاری دلت گرفت از نامردیها دلشکستگی ها

تنهایی ها ... بدون اینجا توی این شبهای تاریک یک نفر همیشه

اینجا منتظرت می مونه و نشسته تا بیایی ... بدون اینجا همیشه یکی

هست که می تونی سر روی سینه اش بگذاری و آروم بگیری... یکی

که همیشه عاشقته و عاشقت می مونه

 

می دونی از عشقت دارم ذره ذره آب می شم و می چکم ... آخ که از

عشقت مردن چقدر خوبه...

 

دلم هوای گریه داره

ببار آسمان به حال زارم

ببار

ابر سیاهی بغض فرو خورده ای داره

ببار آسمان

به حال زارم ببار

امشب صد نفس غم دارم

به حال زارم گریه کنید

 دل عاشقم دیگه طاقت نداره...

 



+ نوشته شده در  پنج شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:32  توسط پسر حوا و دختر آدم 

بی تابی های من...

خوابم نمی بره ... دوری از تو خواب و از چشمام می بره

بودن در کنارت زمان و از یادم می بره ... مثل همیشه عاشقانه باهم بودیم و خداحافظی کردیم اما

از لحظه ای که ازت جدا میشم دلم تنگ می شه و بی قرار میشم ...

تو به من میگی خوددار باش و بی تابی نکن اما این دل و تو چنگ فشردن و دم نزدن خیلی سخته عزیزم...

تمام لحظه های من پر شده از تو نفسهام بوی تورا گرفته و قلبم... قلبم تورا صدا می کنه...

وقتی با تو هستم مثل یک قاصدک سبک و آزادم دلم میخواد با نسیمی که از پنجره میاد توی اتاق همسفر بشم به سمت تو روی شونه های محکم و مردونه ات بشینم و خودم و به گونه ات بکشم... و در گوشت آروم نجوا کنم که عاشقتم... عشق من

کاش یک قاصدک بودم و آزاد و رها در تمام رویاهایی که باهم داریم پرواز می کردم به کنار ساحل دریا زیر نم نم بارون... کاش

باورم نمی شه اینهمه عشق و در خودم ... یک گرمای خاصی روی گونه ام مینشینه وقتی که به چشمات فکر می کنم ... قلبم به تپش می افته انقدر تند میزنه که واقعا احساس می کنم از سینه الان می زنه بیرون...

نمی دونم سرنوشت چی را به انتظارمون گذاشته اما این را می دونم که هرچی می خواد بشه بشه ... برام اصلا مهم نیست .

خیلی میترسم خیلی .... تو می گی حساس شدم نمی دونم .... میگی بهونه میگیرم نمی دونم ...

همش میترسم که خودخواه بشم و تو را فقط برای خودم بخواهم... از خیلی چیزها می ترسم که می دونم اصلا منطقی نیستند اما میدونی من یک زنم با هزاران احساسات عجیب و غریب که برای خودم هم ناشناخته هستند...

بعضی وقتها خیلی بی پروا میشم ... چنان که از خودم میترسم... عشق آدم و بی پروا می کنه مگه نه؟!

خیلی دلتنگ و بی تابم دلم صدای دریا و می خواد ... ماسه ها ی خیس و با انگشتای پام حس کنم ... موجهای بلند و خشمگین با غرش به ساحل و صخره ها بکوبند و من زیر باران ریز بازوهام بغل کنم و روی پوست تنم بارون و بکشم ... چشمام و ببندم و با همه وجودم عشقت و حس کنم و از خوشی لبریز بشم...

نمی دونم این دوری ها و جدایی ها کی تموم میشه . نمیدونم خیلی خسته هستم خیلی ... احساس میکنم هزار سال زندگی کردم...

تو تنها امید منی و دلیل زندگی و زنده بودنم

قلبم داره ذره ذره آب می شه و در عشقت می سوزم چقدر اینجور فنا شدن و دوست دارم...



+ نوشته شده در  جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 2:11  توسط پسر حوا و دختر آدم 

شعری برای تو...

خورشید من باش

طلایه نگاهت

نوازشی ست بر تن خستگی هایم

  *  *  *

در این کج و پیچ سرما

همچون برگی کز شاخه جداست،

در تب و تاب رسیدن به آرامشم

در التهاب لحظه های بی اعتبار...

 

نوای دلتنگی

در سکوت شب،

                جاری ست

تا انتهای حزن

                 تا نهایت تاریکی

  *  *  *

احساس حضور داغت

در قلب بی تابم...

 

ای کاش عشق نبود

یا اگر بود این چنین تب دار و یکباره نبود

چون موجی از شادی

                    بر ساحل قلبم

                                  نمی کوبید

  *  *  *

شب

انگشتان تب دارش را

می کشد بر شیشه ی نازک دلم

«پرواز کن

        پرواز کن

               رها شو در باد

در سایه بی اعتبار فردا

در موج های پر التهاب لحظه ها

                                   رها کن خود را

جاری شو با من

                 تا بهار

                      تا سحر

                          تا امید»



+ نوشته شده در  سه شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 13:21  توسط پسر حوا و دختر آدم 

عشق...

زندگی خیلی سسته ... لحظه هایش همه بی اعتبارن هیچ چیز ثابت نیست و ثابت نمی مونه...

تنها عشق که به زندگی و لحظه هایش رنگ می بخشه و بهاء می ده...

فرصتها خیلی کم هستن. اینکه شانس بیاری و به یکی از این فرصتها به موقع برسی اون مهمه...

سخته که همیشه دیر برسی... خیلی سخته...

همیشه به آدمهایی که در زندگی ثبات داشتند غبطه خوردم چون خودم آدم با ثباتی نبودم پر از احساسات ضد و نقیض و عجیب غریب...

باران همیشه من و غمگین می کنه یک حس تازگی توأم با درد... یک روح عجیبی را در من بیدار می کنه. هم عاشقم می کنه و هم غمگین...

امروز بارون آمد. چه لحظه های خوشی با تو زیرش گذروندم... قطره های بارون روی پوستم بی تابم می کرد من از درون داغ بودم و ملتهب و بارون سرد و روحنواز...

کاش امشب با همه تنهایی و سختی هایش تموم نشه...

کاش زمان را میشد ثابت کرد و فقط در یک لحظه زندگی کرد و اون لحظه هی و هماره تکرار میشد و تکرار میشد تا ابد...

خیلی دلتنگتم اما در نبودنت عشق موج می زنده که در بودنت در کنارم نیز...

اینکه از این راه دور حست می کنم خیلی هیجان انگیز و شوق آوره نمی دونم چرا اینطوره ...

لذتی توأم با درد...

دل بستن زیاد هم راحت نیست وقتی سخت دل می بازی سخت هم دل می کنی نمی دونم چرا؟!

آخ که چقدر به آغوشت و گرمای وجودت محتاجم...



+ نوشته شده در  دو شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:33  توسط پسر حوا و دختر آدم 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد