عشق...

دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

عشق...

زندگی خیلی سسته ... لحظه هایش همه بی اعتبارن هیچ چیز ثابت نیست و ثابت نمی مونه...

تنها عشق که به زندگی و لحظه هایش رنگ می بخشه و بهاء می ده...

فرصتها خیلی کم هستن. اینکه شانس بیاری و به یکی از این فرصتها به موقع برسی اون مهمه...

سخته که همیشه دیر برسی... خیلی سخته...

همیشه به آدمهایی که در زندگی ثبات داشتند غبطه خوردم چون خودم آدم با ثباتی نبودم پر از احساسات ضد و نقیض و عجیب غریب...

باران همیشه من و غمگین می کنه یک حس تازگی توأم با درد... یک روح عجیبی را در من بیدار می کنه. هم عاشقم می کنه و هم غمگین...

امروز بارون آمد. چه لحظه های خوشی با تو زیرش گذروندم... قطره های بارون روی پوستم بی تابم می کرد من از درون داغ بودم و ملتهب و بارون سرد و روحنواز...

کاش امشب با همه تنهایی و سختی هایش تموم نشه...

کاش زمان را میشد ثابت کرد و فقط در یک لحظه زندگی کرد و اون لحظه هی و هماره تکرار میشد و تکرار میشد تا ابد...

خیلی دلتنگتم اما در نبودنت عشق موج می زنده که در بودنت در کنارم نیز...

اینکه از این راه دور حست می کنم خیلی هیجان انگیز و شوق آوره نمی دونم چرا اینطوره ...

لذتی توأم با درد...

دل بستن زیاد هم راحت نیست وقتی سخت دل می بازی سخت هم دل می کنی نمی دونم چرا؟!

آخ که چقدر به آغوشت و گرمای وجودت محتاجم...





+ نوشته شده در  دو شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:33  توسط پسر حوا و دختر آدم