وحشت...

دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

وحشت...

همه وحشتم همیشه توی زندگی این بود که به چیزی که مال من نیست عادت کنم و اون را مال خودم بدونم...

چقدر یادآوری این موضوع که تو مال من نیستی سخت و دردناکه...

(تا اینکه امروز تو آمدی و طلب امانتت را کردی...)

امانتی که آرامش من شد و دلیل زندگیم...

چقدر بهت گفتم تو مال من نیستی و اصرار کردی که نه هستم. می دونستم امروز میاد و من مثل یک پر سست و بی پناه دستخوش باد، به این سو و آن سو کشیده می شم. ای کاش گذاشته بودی در مرداب زندگی ام زیر هزاران چیز غربت بار و پوسیده مدفون می موندم...

اما حالا که روی این آب زلال از احساسات و عشقت سوارم و سرخوش و مست پیش میرم... رسیدی به دریا و جاری شدی ... دریای بیکران عشقی که من و با موجهایش به ساحل بی رحم و تاریک تنهایی می کوبه...

می دونم این بازی موجها تموم میشه و من دیر یا زود توی این ساحل با تنی خیس و خسته می نشینم...

ولی اینبار دیگه منتظر باد نمی نشینم تا منو همسفر خودش کنه ... زیر ماسه های ساحل قایم میشم تا حداقل اینجوری نزدیکت باشم و از دور عشقبازی تو را با دریا شاهد باشم.

شاید سهم من از زندگی کردن این بود که شاهد عاشقی باشم... سهم من این شد...

وقتی به تو گفتم که هیچ سهمی ندارم و حقی، سوزشی در قلبم احساس کردم که از قلب تو برمیخواست...

غصه نخور عزیزم این سرنوشت مال منه نه تو.

تو تا ابد جاری می شوی و به همه طراوت می بخشی... تو تا ابد جاری می شوی وسعت میگیری تا آسمان... و من روی ماسه ها همیشه منتظرت می نشینم تا شاید قطره های یاد تو از آسمان بر تن خسته ام ببارد...

از من میخواهی کنارت بمونم باشه...

از من میخواهی عاشق هم باشیم، باشه...

همین جا روی ساحل برای همیشه برایت می مونم همیشه عاشقت می مونم...همیشه...

کاش از جنس تو بودم... بارانی





+ نوشته شده در  دو شنبه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:54  توسط پسر حوا و دختر آدم