درد...
فشار و درد زیادی دارم...
دلم میخواد فرار کنم...
دلم میخواد به همه چیز چنگ بزنم... دلم میخواد جاری بشم تا ابدیت و پیوستن به خاطره ها...
مثل یک گلبرگ زرد و خشک لای برگ های کتاب شعرت...
مثل یک رویای خیس...
مثل یک سایه... که با رفتن آفتاب رنگ میبازه...
گاهی وقتها در اوج نخواستن دوست داری به همه چیز چنگ بزنی... گاهی وقتها در اوج تنهایی عاشق تنهایی هستی ... گاهی وقتها دلم می خواد فریاد بزنم و به خدا بگم حق من این نبود. من عاشقانه تو را پرستش کردم و سهم من همه رنج شد و رنج شد و رنج...
قصه ما شده قصه اون دختر بدجنس داستان سیندرلا که خودشو بزور تو سرنوشت سیندرلا جا می کنه و شاهزاده ی رویاهاشو می دزده ... خوبه که آخر این قصه دختر بدجنس تنها می مونه این خوبه که سیندرلای قصه به پرنسسش میرسه...
تو زندگی و تقسیم سرنوشت آدمها 2 دسته میشن... یک عده کسانی که با دست پر از صف بیرون میان و یک عده کسانی که دست خالی می مونند و هی دست و پا می زنند که سهمی از عشق داشته باشند...
من جزو دسته دوم هستم... و می دونم که خدا میخواد دستهای من همیشه خالی باشه خدا میخواد که من بهش بگم باشه عشق مال دیگران و من با یاد عشقم زندگی می کنم...
ولی همیشه این سوال برایم پیش میاد که چرا؟... چرا؟!