دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

درد...

فشار و درد زیادی دارم...

دلم میخواد فرار کنم...

دلم میخواد به همه چیز چنگ بزنم... دلم میخواد جاری بشم تا ابدیت و پیوستن به خاطره ها...

مثل یک گلبرگ زرد و خشک لای برگ های کتاب شعرت...

مثل یک رویای خیس...

مثل یک سایه... که با رفتن آفتاب رنگ میبازه...

گاهی وقتها در اوج نخواستن دوست داری به همه چیز چنگ بزنی... گاهی وقتها در اوج تنهایی عاشق تنهایی هستی ... گاهی وقتها دلم می خواد فریاد بزنم و به خدا بگم حق من این نبود. من عاشقانه تو را پرستش کردم و سهم من همه رنج شد و رنج شد و رنج...

قصه ما شده قصه اون دختر بدجنس داستان سیندرلا که خودشو بزور تو سرنوشت سیندرلا جا می کنه و شاهزاده ی رویاهاشو می دزده ... خوبه که آخر این قصه دختر بدجنس تنها می مونه این خوبه که سیندرلای قصه به پرنسسش میرسه...

تو زندگی و تقسیم سرنوشت آدمها 2 دسته میشن... یک عده کسانی که با دست پر از صف بیرون میان و یک عده کسانی که دست خالی می مونند و هی دست و پا می زنند که سهمی از عشق داشته باشند...

من جزو دسته دوم هستم... و می دونم که خدا میخواد دستهای من همیشه خالی باشه خدا میخواد که من بهش بگم باشه عشق مال دیگران و من با یاد عشقم زندگی می کنم...

ولی همیشه این سوال برایم پیش میاد که چرا؟... چرا؟!



+ نوشته شده در  دو شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:16  توسط پسر حوا و دختر آدم 

وحشت...

همه وحشتم همیشه توی زندگی این بود که به چیزی که مال من نیست عادت کنم و اون را مال خودم بدونم...

چقدر یادآوری این موضوع که تو مال من نیستی سخت و دردناکه...

(تا اینکه امروز تو آمدی و طلب امانتت را کردی...)

امانتی که آرامش من شد و دلیل زندگیم...

چقدر بهت گفتم تو مال من نیستی و اصرار کردی که نه هستم. می دونستم امروز میاد و من مثل یک پر سست و بی پناه دستخوش باد، به این سو و آن سو کشیده می شم. ای کاش گذاشته بودی در مرداب زندگی ام زیر هزاران چیز غربت بار و پوسیده مدفون می موندم...

اما حالا که روی این آب زلال از احساسات و عشقت سوارم و سرخوش و مست پیش میرم... رسیدی به دریا و جاری شدی ... دریای بیکران عشقی که من و با موجهایش به ساحل بی رحم و تاریک تنهایی می کوبه...

می دونم این بازی موجها تموم میشه و من دیر یا زود توی این ساحل با تنی خیس و خسته می نشینم...

ولی اینبار دیگه منتظر باد نمی نشینم تا منو همسفر خودش کنه ... زیر ماسه های ساحل قایم میشم تا حداقل اینجوری نزدیکت باشم و از دور عشقبازی تو را با دریا شاهد باشم.

شاید سهم من از زندگی کردن این بود که شاهد عاشقی باشم... سهم من این شد...

وقتی به تو گفتم که هیچ سهمی ندارم و حقی، سوزشی در قلبم احساس کردم که از قلب تو برمیخواست...

غصه نخور عزیزم این سرنوشت مال منه نه تو.

تو تا ابد جاری می شوی و به همه طراوت می بخشی... تو تا ابد جاری می شوی وسعت میگیری تا آسمان... و من روی ماسه ها همیشه منتظرت می نشینم تا شاید قطره های یاد تو از آسمان بر تن خسته ام ببارد...

از من میخواهی کنارت بمونم باشه...

از من میخواهی عاشق هم باشیم، باشه...

همین جا روی ساحل برای همیشه برایت می مونم همیشه عاشقت می مونم...همیشه...

کاش از جنس تو بودم... بارانی



+ نوشته شده در  دو شنبه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:54  توسط پسر حوا و دختر آدم 

لحظه های بیقراری...

حس مرگ را در وجودم، حس می کنم... از رگهایم بالا  می رود... طعم تلخی در دهانم...

قبل از دیدن تو همه چیز تمام بود دلیلی برای بودن نبود روزها پی از پی هم می رفت

از شتاب مردم برای زندگی در تعجب بودم. از تلاش مردم برای بودن، ساختن و ادامه دادن... از اینهمه اشتیاق که میل زندگی را می مکید، مات بودم.

دلیلی برای زندگی نداشتم و فقط انتظار می کشیدم. آمدی ...

با لجبازی، با عشق، با تب و با التهاب، موج زدی در تمام لحظه های تاریکم...

وجودم را لبریز از زندگی کردی... شدی دلیل بودنم... شدی دلیل خنده های بی دلیل و پی در پی ام... اما حالا چی؟! حالا من کجای این سطح بی اعتبار و سست ایستاده ام؟!

باز هم چیزی نیست باز هم خالی و پوچم... مثل سارقی می مونم که دزدی نکرده مچش را گرفته اند... انگار که همیشه منتظریم تا به بهانه ای دستخوش طوفان بی رحم سرنوشت شویم...

از بازی روزگار خسته ام... از بی خودی خندیدن و تظاهر خسته ام...

شاید اگر نباشم تو خوشبخت شوی و گاهگاهی یادی از دخترکی که با گیسوهای پریشان در باد، به روی تو آغوش می گشود بیافتی ... شاید

دخترک ترسانی که زخمه های روزگار بر پیکرش نقش بسته بود و تنها خواسته اش آرامش و عشق بود. شاید مرگ بتواند انتقام ما را از سرنوشت بگیرد...

شاید

 



+ نوشته شده در  دو شنبه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:21  توسط پسر حوا و دختر آدم 

نمی دونم کجا اشتباه کردم ... نمی دونم چرا اینقدر دلتنگتم...

همه لحظه هامو شریک شد... شاید من نباید باشم... شاید بودن من اشتباه بود...

دارم خرد می شم مثل شن میر یزم.... کاش دلم سنگی بود...

ولی میدونی که به عشق تو زنده ام نه؟

خیلی خسته ام... الان دوری تورا بیشتر از همیشه احساس می کنم

دلتنگتم ... دلتنگ

بی تابتم... بی تاب

احساس می کنم همه چیز متزلزل شده... احساس می کنم همه چیز بی اعتبار شده...

همه ی هستی من شده منتظرت بودن ....

دیدن تو... اون چشمای مهربانت

دستهای گرمت ... شنیدن صدات که آرومم می کنه...

_شریک لحظه های بی اعتبار، مراقبش باش دلش نشکنه ... یک وقت غصه نخوره ...

بهش سخت نگیر... خیلی مهربونه ... آخه دلش دریاییه...

هواش هوای بارونیه... نگاهش نگاهش ابری نشه... دلتنگ نشه

نگذار نبودنم و حس کنه... نگذار یاد اشکهای من غمگینش کنه...

من همین جا منتظرش می مونم.... می مونم تا بیاد...  

 



+ نوشته شده در  جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 19:24  توسط پسر حوا و دختر آدم 

لحظه های بدون تو...

وقتی که اسمشو گفتی دلم لرزید... دیگر صدات و نمی شنیدم... نفسم به شماره افتاد... قلبم داشت از جا کنده میشد... تو هم حالت از من بهتر نبود... پریشون...

حالا امشب... دلم تیر میکشه... درد دارم... یواش یواش جای اش را بین ما باز می کنه... از این فاصله ها بیزارم... بی زار...

حقیقت چه زود رخ نشان داد... حالا دلم داره می لرزه... حالا دیگه می ترسم... حالا دیگه دردم هزار برابر شده... حالا دیگه همیشه چشمام بارونیه...

امروز چه روزیه ؟... تو می دونی؟...

اینکه فکر کنم چیزی نیست نمیشه... باور کن سخته... نمی دونی چه حالی دارم... دلم می خواد فریاد بزنم... اما صدام در نمی یاد... ته حلقم میشکنه... دست و دلم می لرزه... دلم بی تابی می کنه...

چرا سهم ما این شد... همیشه میگی ما می دونستیم... اما الان من نمی فهمم... نمی تونم بفهمم...

نمی تونم ترا تقسیم کنم... درد دارم... درد زیادی رو قلبم سنگینی میکنه... نگو بی تابی نکن... دست خودم نیست...

بزار روی شونه هات گریه کنم... تنها پناهگاه قلب دلتنگم...

 

 



+ نوشته شده در  جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 1:41  توسط پسر حوا و دختر آدم 

گذر روزها...

همیشه از حرکت سریع زمان وحشت داشتم . از اینکه ثانیه ها بدنبال هم سریع می گذرند، برای همین از ساعت اصلا خوشم نمیاد... از گذر روزها و ساعت ها ...

کاش می شد زمان را متوقف کرد کاش میشد اما...

دلم خیلی گرفته از بازی بی رحم زمونه... دلم شکسته... نمی دونم شاید این منم که همیشه خلاف جهت جریان آب شنا می کنم و همیشه این سوال برایم پیش میاد که چرا همه چیز برعکس پیش میره...

لحظه ها... لحظه های بی اعتبار ...

آخ که اگه آدمها می دونستند که زندگی چقدر بی اعتباره این همه برای بودن دست و پا  نمی زدن و فقط...

فقط در همان لحظه ناب عشق... آن نگاه های دزدکی، آن تپش قلب که سعی می کنی آرامش کنی، آن هرم داغ که روی گونه می شینه ... فقط این لحظه هاست که باقی می مونه... آن اولین باری که نگاهش می کنی و از نهان وجودت صدای قلبت را می شنوی که جای تو سخن می گه که « دوستت دارم» فقط این لحظه هاست که اعتبار داره... و هیچ

لحظه ها... لحظه های ناب...

اما دلم گرفته چون حسرت دیدن چشمات... لمس دستهایت.... در دلم مونده

از بازی سرنوشت بیزارم... بیزار...

شاید این سرنوشت منه ... شاید این سرنوشت ما است...

« نشانی بر من بگذار...

              نشانی از عشق...

تا بهانه ای شود برای

              فریاد خاموشم...

نشانی از جنس باران...

        تا تمام وجودم بی پروا ...

                   نامت را فریاد کند...»

 



+ نوشته شده در  یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 23:25  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دل از سنگ باید که از درد عشق

ننالد، خدایا دلم سنگ نیست

مرا عشق او چنگ اندوه ساخت

که جز غم در این چنگ آهنگ نیست

 

به لب جز سرود امیدم نبود

مرا بانگ این چنگ خاموش کرد

چنان دل به آهنگ او خو گرفت

که آهنگ خود را فراموش کرد

 

نمی دانم این چنگی سرنوشت

چه می خواهد از جان فرسوده ام

کجا می کشانندم این نغمه ها

که یکدم نخواهند آسوده ام

 

دل از این جهان برگرفتم _دریغ_

هنوزم بجان آتش عشق اوست

در این واپسین لحظه ی زندگی

هنوزم در این سینه یک آرزوست

 

دلم کرده امشب هوای شراب

شرابی که از جان بر آرد خروش

شرابی که بینم در آن رقص مرگ

شرابی که هرگز نیایم بهوش!

 

مگر وارهم از غم عشق او

مگر نشنوم بانگ این چنگ را

همه زندگی نغمه ی ماتم است

نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

فریدون مشیری



+ نوشته شده در  پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:,ساعت 15:3  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دلم هوای گریه داره...

امشب دلم پر درد و گرفته

امشب هوای گریه دارم

از دوری تو بی تابم

از تکرار این لحظه های بی تو بودن داغونم

از ناتوانی خودم در آروم کردن تو ویرونم

خسته ام، خسته

خسته از بازی سرنوشت

از بی رحمی زندگی...

از اینکه درد می کشم و لبخند میزنم خسته ام

از اینکه می بینم تورا می سوزم و دم نمی زنم خسته ام

از تظاهر به اینکه حالم خوبه خسته ام

به قول فروغ:

... افسوس، ما خوشبخت و آرامیم

افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت، زیرا دوست می داریم

دلتنگ، زیرا عشق نفرینی ست.



+ نوشته شده در  چهار شنبه 10 فروردين 1390برچسب:,ساعت 1:47  توسط پسر حوا و دختر آدم 

نگرانتم...

پسر حوا کجایی نگرانتم ...

خدایا به تو می سپارمش مواظبش باش ...

دلم مثل سیر و سرکه داره می جوشه ... آخه تو جاده است قرار بود امروز از سفر بیاد قرار بود شب بیاد ... دیر کرده نگرانم...

چشم به راهتم بیا...

... من در پناه شب

از انتهای هر چه نسیم است می وزم

من در پناه شب

دیوار وار فرو می ریزم

با گیسوان سنگینم، در دستهای تو

و هدیه می کنم به تو، گلهای استوائی این گرمسیر سبز جوان را...



+ نوشته شده در  یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:,ساعت 1:44  توسط پسر حوا و دختر آدم 

لعنت به تنهایی که داره دیوونم میکنه...

خسته ام...

کلافه ام...

دیوونه و داغونم...

ویرونم، ویرون...

دیگه طاقتم طاق شده خدایا ... رو این زمینی که آفریدی یه جا برای من نیست که از چشم همه قایم بشم و به درد خودم بسوزم... دلم میخواد در و باز کنم و برم برای همیشه پشت سرم هم نگاه نکنم... نمی دونم چرا حالا باید بفهمم که اشتباه کردم حالا که کار سخت تره چرا همون موقع چشمام باز نشد ببینم چه اشتباهی دارم میکنم؟!

خیلی سخته که تصمیم بگیرم خیلی می ترسم خیلی وحشت دارم از همه چیز از فردا از آینده... اصلا توان انجام هیچ کاری و ندارم انگار که تو این لحظه ها منجمد شدم، یخ زدم... انگار که سنگینی کل دنیا روی شونه هامه ... دیگه قدرت حملش و ندارم...

پسر حوا کجایی دارم دیوونه میشم... نمیگی یکی اینجا شبا تو تاریکی میشینه منتظرت؟ نمیگی یکی اینجا نفسش به نفس تو بنده؟

خدایا به من توان بده ... کاشکی یکی بود که کمکم میکرد... کاشکی یکی بود حمایتم میکرد... پناهم میداد... نجاتم میداد...

جدیدا به این نتیجه رسیدم که همه ما آدمها تنها هستیم،  تنها توی همه چیز... فکر میکنیم که دورمون شلوغه فکر میکنیم که ... ولش کن باز دارم چرند می بافم...

خوابم نمی بره خوابم کم شده اضطراب دارم روزی صد بار عصبانی میشم اعصابم ضعیف شده طاقتم کم شده ناتوان شدم ... تو عید هر کی منو دید گفت چقدر پریشونی ؟! تازه همه تعجب میکنن که چرا خوشحال نیستم انگار که خبر ندارن چه خبره ؟! چقدر راحت از کنار هم میگذریم ؟! مشکل همدیگرو میبینیم اما میترسیم انگار که اگه ببینیم و بشنویم خودمون هم درگیر میشیم... جدیدا مد شده ندیدن مشکلات دیگران و از کنارشون رد شدن...

کاشکی انقدر قدرت داشتم و محتاج نبودم که میتونستم همین الان، همین لحظه دور بشم دور... انقدر دور که به جایی برسم که کسی منو نشناسه...

در دل من چیزی ست، مثل یک بیشه ی نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی ست، که مرا می خواند.



+ نوشته شده در  جمعه 5 فروردين 1390برچسب:,ساعت 5:42  توسط پسر حوا و دختر آدم 

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد